دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)
دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)
دل نوشته هایی به مناسبت عید سعید غدیر خم(2)
فصل تازه ولایت
چیست این بهار خجسته؟ چیست این لحظه شگفت زیبا، زیبای شگفت؟
انگار این شگفتی تنها در آسمان نیست؛ گویی کره زمین را هالهای از انوار سبز، احاطه کرده است! گویی تکامل واپسین زمین، در حال شکلگیری است! این تنها معجزه نوروز نیست. این تنها شکوه آغازین بهار نیست. این نور، برای آسمانیان، آشناتر از زمینیان است. امروز، روز تمام زیباییهاست؛ روز تبلور عشق در تمام آینههاست؛ روز زیبای «ولایت» است؛ روز تکامل مادی و معنوی آفرینش. امروز، روز شکوفایی ولایت در قاموس خلقت است؛ یک روز «توحیدی» زیبا که ترجمان «عدل» الهی در قامت «امامت» است؛ ترجمان صداقتِ «معاد» در بلاغتِ «نبوت»، نتیجه تلاش هزاران پیامآور الهی.
صدای دلنشین حضرت جبرئیل علیهالسلام است و جان مشتاق حضرت رسول صلیاللهعلیهوآله .
ندای وحی، جان و تن حضرت را میآشوبد و تبسمی دلنشین، بر لبهای مبارکش مینشیند. احساسی سبک و شعفناک، سراسر وجودش را فرا گرفته است.
«کیست مولا، آنکه آزادت کند!»
اینک زمان، آغاز دیگری را تجربه میکرد. فصلی تازه در حال شکفتن و تبلوری تازه در حال شکل گرفتن بود؛ آغاز فصل عشق، فصل ارادت، فصل زیبای ولایت؛ فصلی که میطلبید دستهای حضرت پیامبر صلیاللهعلیهوآله را برای توسل؛ برای دعا: دعایی به زیبایی اجابت:
«اللهم وَالَ مَن وَالاهُ و عَادِ مَن عاداهُ، وانصُرْ مَن نَصَرَهُ، وَاخْذُلْ مَن خَذَلَهُ»
... اندک اندک جمعها به هم پیوست. نجواها به زمزمههای بلند بدل شد. آنگاه، چشمها فراتر از نگاهها به چهره زیبا و متبسّم پیامبر صلیاللهعلیهوآله دوخته شد. سکوت... سکوتی در نهایت زیبایی، آسمان و زمین را در بر گرفت. اینک، پیامآور خوبیها بود و پیامی دیگر؛ پیامی که باعث شادمانی اهل دل و غمگینی نفاقپیشگان بود. پیام پیامآور مهربانی به همه رسید. اینک کائنات باید شاهد پیوند «امامت و نبوت» میشد؛ پیوندی که انوار آن، با گره خوردن دستها در همدیگر، تمامی آسمان و زمین را در برگرفت و ذره ذره هستی، شروع به تسبیح ذات اقدس باریتعالی کردند.
اینک خداوند، آرمانیترین اندیشه را به پیامبر خویش ارزانی داشته بود؛ اندیشهای که در جهان خاکی، تحولی عظیم و در جهان افلاکی، ذوقی سلیم، برای عبادت حضرت پرورگار به وجود میآورد. گویی هنگام عاشقانگیها بود؛ هنگام به وجد آمدن تمامی سلولها، با ذکر «یا علی».
فرمود: هر کسی را که من مولای اویم، علی مولای اوست؛ مولایی که شما را از بند خودپرستیها آزاد خواهد کرد؛ «کیست مولا؟ آنکه آزادت کند».
هر دو دست، نشان عظمت همدیگر بودند؛ عظمتی که خداوند، آن را در ادیان دیگر بشارت داده بود؛ بشارت امامت و حکومت صالحین بر زمین! بشارت فصلی که عدالت الهی را در نقطه نقطه زمین مستقر کند. بشارت ولایت مولا امیر المؤمنین، عدل مجسم خداوند در زمین.
درود خداوند بر امین وحی الهی و کشتیبان نبوت، حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلیاللهعلیهوآله و روح نماز، مولای جوانمردان، حضرت علی مرتضی باد.
آحاد ملک چو سجده بر آدم کرد
بر نام علی و شوکت خاتم کرد
در روز غدیر خم نه تنها آدم
بر قامت مرتضی فلک سر خم کرد
غدیر، عید میشود؟
این آخرین نظارههای خورشید است. شلاق شنهای روان و صدای زنگ بیگاه شتران؛ آخرین تصویر دستها و چشمهای داغدار.
کویر، دو زانو نشسته است، سنگریزهها و شنهای داغ ـ حجة الوداع ـ نفسهای گلوگیر. صدایی نیست؛ سکوت، هیاهوی حوالی را میشکند.
سرهای آوار بر زانون، محزون و ماتمزده؛ «خداحافظ مکه، مدینه، شعب...»
این آخرین کلماتیست که از گلوی خورشید شنیده میشود.
گرمای تابستان بر تن دقایق، عرق کرده است. خداحافظ، هوای نفسگیر مکه، خداحافظ مدینه!
چشم میچرخاند از زاویه وداع، دست بالا برده است و چشمهای نظارهگر را شاهد میگیرد به پیمانی که دستهایش را در دستهای علی گره میزند.
آرام آرام هیاهو رنگ میگیرد ـ لبخندها و کینهها ـ . دستهای بیعت و خنجرهای گره شده در مشت. سر بر گریبان،هایهای اشک میریزند وداع با رسول را و رسول که صدایش در بیابانهای تفتیده، خواب خاک را میشکافد که:
افراشتم دو دست که میخواهمت علی
این برکه شاهد است که میخواهمت علی
وقتی رسول دست علی را گرفته بود
لبخند میزد و دلش اما گرفته بود
بغضهایی تنومند، زائرانی خسته، چشمهایی بارانی، سر بر گریبان اندوه، آخرین نظارههای خورشید.
خداحافظ، رسول! پس از سالها تلاش، سفرت را آغاز کردهای به سوی آرامش، به سوی معبود.
خداحافظ، رسول! بیست و سه سال سکوت علی، نشانی از بیعت در این هنگامه تاریخساز است.
یک لحظه محو شد اثر سنگریزهها
خاموش شد دو چشم تر سنگریزهها
مرگ ستارهها همه یک یک شروع شد
از آن دقیقه مرگ ملائک شروع شد
ماهِ بدون پرتو خورشید میشود؟!
حالا شما بگو که غدیر عید میشود؟!
دست بیعت
از دوردست، صدایی، سکوت صدا را میآشوبد. به گمانم صدای زنگ کاروان است که در همهمه وحشتافزای تنهایی برکه میپیچد.
ای کاش لحظهای کنار من درنگ کنند تا تنهاییِ خود را با حضورشان قسمت کنم.
ای کاش آبی داشتم تا عطش و خستگی راه را با خنکای وجودم فرو مینشاندند! غدیر، خسته و تنها، سر در گریبان فرو برده و رؤیاهایش را آه میکشد.
کاروان نزدیک و نزدیکتر میشود. ناگاه، صدایی، در سکوت کاروان پیچید. صدایی، حجاز را به لرزه افکند.
«بایستید! دهانهای باز برگشتند تمام گردنههای حجاز برگشتند
همین که پرده خاموش کاروان افتاد صدا دوید و در آغوش کاروان افتاد»
رفتگان را فرا خوانید و جاماندگان را دریابید که پیامی مهم دارم.
سکوت، به زمزمه نشست. زمزمهها بلند و بلندتر و موجی از همهمه در کاروان افتاد. دستان خدا در دست رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله ، بالا رفت.
«مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَولاه». تاریخ سالخورده حجاز، هنوز هم هجوم بیدریغ دستانی را که برای بیعت پیش میآمدند، به خاطر دارد.
شادباشهای آمیخته با کینه فرود آمدند.
سیل تبریکهای پیاپی که بوی نفرت میداد.
عقدهها سر باز کرده و زخمهای چرکینی که متولد شد.
... و خدا، ولایت علی علیهالسلام را به انسان هدیه کرد و حصار محکم خود را به بشر ارزانی داشت. چشمه حیات جاری شد تا بنیآدم، عطش بیحد و حصر خود را فرو بنشاند به زلالیِ محبت مولا.
و حب علی، سرآغاز همه خوبیها گشت. راه راست نمایان و دین خدا تکمیل شد.
آینده تاریخ انسان، به دستهای «ید اللهی» علی سپرده شد تا در سایهسار محبت و عدالت بیدریغش، به آرامش برسد.
بارانی از رحمت، باریدن گرفت. خدا، مهر علی را به خاک هدیه کرد و خاک، بارور شد، نام علی را به گوش آبها خواند و رودها خروشیدند، یاد علی را به درختها، سپرد و درختها، سبز شدند.
صدای هلهله میآید؛ اما حزنی غریب، گلوی لحظات را میفشرد غدیر، شاد و غمگین است.
اینجا نقطه آغاز دلتنگیهای علی است؛ شروع داستان حقطلبی فاطمه علیهاالسلام . غدیر، رنج روزهای نیامده علی است؛ ابتدای بیست و پنج سال خانهنشینی ذوالفقار.
غدیر، اولین پژواک از اندوه بیشمار، چاه دلتنگیهای مرتضی است.
همین دستها...
... و صدا در گوشها به نجوا درآمد.
«هر کس من مولا و سرورش هستم، پس از من پسر عمو و جانشینم وصی و ولی الامر مسلمین علی ابن ابیطالب مولا و سرورش است.»
و صدا در هالهای از صوت بلند صلوات به محمد و آل محمد، به سمت آسمانها و عرش بال گشود تا بشارت ولی امری امیر المؤمنین در ملائک نیز ولولهای آسمانی به پا کند.
صدا در عرش، به طنین مبارک باد مبدل شد و بر خاک نازل گردید. در کنار برکه غدیر، مردم موج برمیداشتند تا دست علی را بفشارند به نشانه بیعت و چشمه چشمه، چشمها به اشک مینشستند از اشتیاق. عطر دلانگیز وحدت در هوا پراکنده شده است و دستها یکی یکی دست علی را میفشرند؛ دستی را که پیامبر بارها و بارها فشرده است.
صورت علی غرق بوسه میشود؛ صورتی را که رسول اللّه بسیار در آن با تبسم به نظاره نشسته است؛ جلوه لایزال خداوندی را.
دست علی، گرمای دستان مردم را حس میکند و در چشمانشان میبیند برقی را که به ظاهر از شوق است، اما دریغ که همین چشمها و همین برق شوق، روزی... .
پیراهنی از غدیر مبارکت باد!
غدیر، نام اقیانوس بیکرانی است که افق در افق، با آسمان نسبت دارد و موج در موج، همآغوش عرش است. عرش، از آخرین موجهای غدیر آغاز میشود.
خوش به حال فرشتگان که هر شامگاه، با سرخی شفق، فوج فوج در زلال بیکران غدیر بال میشویند و در ساحل سبز غدیر به نماز میایستند!
آدم از بهشت شروع شد و به زمین پیوست و سالها در زمین گشت و گشت؛ با شیون و اندوه. سرانجام، غدیر خم را یافت و از معبر غدیر، دوباره به بهشت بازگشت. در جاذبه این خاکدان سخت، غدیر تنها بال پرواز به سمت بهشت است. دیگر هر چه هست، خاک است، خون است، خاکستر است.
یکصد و بیست و چهار هزار چشمه از ازل تا به ابد جاری گشت و به غدیر پیوست.
اینک غدیر، حاصل یکصد و بیست و چهار هزار چشمه زلال رسالت است که موج در موج، عرفان و معرفت را فراراه انسان قرار داده است.
«فَصَلّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ».
پس اگر هنوز ذوق تماشایت هست بیا به کرانه غدیر بایست تا پنجرههایی از عرش در برابرت گشوده شود و تو را به تماشای لوح و قلم ببرد.
هیچگاه آرزو کردهای که تو در لب دریایی، آهسته آهسته قدم بزنی و فرشتگان، فوج فوج از برابرت پرواز کنند؟ اگر جوابت آری است، در یک غروب، دست از هر چه هست و نیست بشوی و تنها یک دل با خود بردار و در کرانه غدیر برو، ببین پرواز فرشتگان چقدر زیباست، چقدر تماشایی!
هر کس که یک بار گذرش بر کرانههای غدیر افتاده باشد، دیگر همیشه مست است، همیشه عاشق است. دیگر هیچگاه غم سراغش نخواهد آمد.
پس پیراهنی از غدیر مبارکت باد!
... برکهای پر از پر پروانه
ظهر بود؛
گرم و تنسوز؛ خاکها، از شلاق شعلههای خورشید، زخمی.
ظهر بود که صدای صاعقه زمان، حادثهای را رقم میزد.
صدا، پروانهای میشد که روی هزاران شانه خسته و خاکگرفته مینشست.
برکه، خودش را تا مرز دریا شدن باور کرده بود.
برکه، روی پاهایش ایستاد و موج موج خنده بر چهره میهمانها پاشید.
برکه، ایستاده بود و بهار را در آغوش میکشید.
برکه، تمام پروانههای تنش را در آسمان آبی صحرا رها کرده بود و در خودش نمیگنجید.
غدیر دیگر برکه نبود.
«غدیر ای بادهگردان ولایت
رسولان الهی مبتلایت
ندا آمد ز محراب سماوات
به گوش گوشهگیران خرابات
رسولی کز غدیر خم ننوشد
ردای سبز بعثت را نپوشد»
غدیر دف میزد و بر طبلهای شادی میکوبید.
ناگهان، دستهای خورشید، در دستهای وحی گره خورد.
آسمان خودش را روی پاهای خورشید انداخت.
تمام ستارههای آسمان، به شبنشینی چشمان خورشید آمدند.
دستهای وحی، بالا میرفت و دستهای خورشید را بالاتر میبرد.
هزاران باور، میدیدند و تبریک میگفتند.
«اشهد انک امیر المؤمنین الحق الذی نطق بولایتک التنزیل و اخذ لک العهد علی الأمه».
غدیر فریاد میکشید و دهانهای تعجب، خشک شده بود.
غدیر فریاد میکشید و صدای پای بهار، تا آسمان هفتم پیچیده بود.
غدیر فریاد میکشید و رسول، طنین صدایش را در برکه به نجوا نشانده بود.
«من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله».
در غدیر بود که...
غدیر، سفرهای است که برای تمامی گلها پهن کردهاند.
غدیر، گلبانگ عاشقانه و جاودانه هستی است.
غدیر، یک اتفاق ساده نیست؛ یک گزینش رحمانی است.
غدیر، یک کلمه نیست، یک برکه نیست؛ یک دریاست؛ رمزی است بین خدا و انسان.
غدیر، گل همیشه بهار زندگی است. دریایی بیکرانه است؛ جاری بر جانهای پاک و اندیشههای تابناک.
غدیر، تجلی خواست خالق، روح آفرینش، برانگیزاننده ستایش و دستهای بلندی است که انسان خاکی را به افلاک میکشاند.
غدیر، ریزش باران الطاف رحمانی بر گلزار جانهای تشنه است.
غدیر، برکت همه احساسهای معنوی و دریای جاری خیرات نبوی است.
در غدیر بود که تیرگیها فراری شدند و نورانیت محض، خودنمایی کرد.
در غدیر بود که قیافه ایمان، تماشایی شد و شاخههای عشق، بر تن ایمان رویید.
در غدیر بود که درخت هستی، به کمال رسید.
در غدیر بود که قرابت انسان با خدا آشکار شد.
در غدیر بود که نیلوفر عشق، بر گرد محور زمین پیچید.
در غدیر بود که جوانه جاودانه ولایت عاشقانه، سر برکشید.
مسافران برزخِ وداع
نوایی حزنآور در تکاپوی کاروان میپیچد. تمام اشیاء، سر در گریبان خویش فرو بردهاند و کاروانیان، زانو در آغوش زمستانی خود گرفتهاند. هیچ کس را یارای چرخیدن نیست؛ طواف، رنگ ماتم گرفته است.
دستها و دهانها یخ کردهاند و شهر سنگی را تمنّای پذیرفتن این همه نیست. اشتران ماتم زده بر سنگفرشهای ساییده ظهر میکوبند. قلب شکسته جهان در سینه ستبر عربستان میتپد.
آن مرد با چشمهایی از باران آمد و با چشمهایی از باران خواهد رفت. این آخرین بار است که لبخندهایش نوازشگر دریچههای بیت اللّه خواهد بود. رنج خداحافظی گلوی گسیخته زمین را میفشارد. رگبار مشتها بر دیوارها، آوار سرها بر زانوها و باران اشکها بر دامنها...
شهر آرام آرام میشکند در خویش. الوداع، ای کوچههای بیکسی، ای خاطرات کودکیها و تنهاییها! خداحافظ، شهر پدر؛ شهر مادر! خداحافظ، ای عطر نافراموش ابیطالب؛ ایهای و هوی سالخورده عبدالمطلب! الوداع، ای راههای بیراه، دقیقههای گذرنده و گرده حجرا، ای بوسهگاه شلاقهای سوزان خورشید!
ظهر ثانیهها بر تنها عرق کرده است. مسافران برزخِ وداع، چشم از رسول صلیاللهعلیهوآله برنمیدارند. این پرده آخر را باید آن چنان زار زار گریست که سیلاب خون، دیوارههای لجوج فاجعه را در هم بکوبد. هوا سخت نفس گیر است. کوچهها و دریچهها سراسیمه به خاک میافتند؛ آخرین بوسهها بر قدمهای آسمان. زمین دلتنگی میکند و آدمها در گریبان دم کرده خویش فراموش میشوند.
او میرود مثل لبخندهایی که از لبها خواهد رفت و کعبه میماند با قطرات اشکی که در چشمههایش مانده است. خداحافظ، ای پنجره تنهاییام، حرا! خداحافظ، ای دامنههای مهربان؛ ای جادههای نیمه شبان! و خدا حافظ، ای تربت خدیجه! آخرین همدرد و اولین پناه در ثانیههای ستیهنده وحی!
لبخند بزن، امام!
برخاست و رسالتش را تکمیل کرد؛ میدانست باغ فردا را چه گلهایی روشن میکند. غمگین علفهای هرزه بود؛ و سرمست از عطر گلهایی که در راه بودند.
آهای، مردم! این، آخرین ودیعتی است که عشق بر شانههای خسته ولی صبور من گذاشته؛ مژده میدهم شما را به پیوند خدا و ملکوت با زمین، به پیوند بیوقفه نور و رنگین کمان، به بارانی که ریشه در خاک دارد و آسمان به شستن سر و روی خودش با آن، مباهات میکند.
خورشید نورش را از چشمهای صبور این مرد میگیرد. ستارهها تلالؤ آسمانی خندههای او هستند. هر چند این مرد غمگین کم میخندد؛ امّا باور کنید وقتی بخندد، دنیا را بهاری میکند!
بخند علی! تو میدانی تمام پیامبران قبل از منی! تو ادامه همه دلتنگیهای من و حرا هستی! تو معنی دهنده تمام گریههای شبانه نوحی! تو هیبت موسا داری! تو نفس عیسا داری! تو از خون ابراهیمی، از تبار اسماعیل، از سلاله عشق، تو محمدی! تو من هستی و من توام؛ در آیینه وحدت ازلی!
بخند علی و دستی را که بالا میبرم، ایستاده نگه دار! تا تاریخ زیر سایه آن بخندد، تا فردا از سر انگشتهای تو اجازه ورود بگیرد، تا عشق حق داشته باشد از این همه باران بیوقفهای که بر این دلهای خسته باریدیم، بگوید! حالا رنگین کمان چشمهای تو معنای همه بارانهاست. حالا منم و دستهای تو و تویی دست نیاز این خاکِ مشتاق!
آن سوتر از برکه، در صحرا غلغله برپاست. شاد باش گویان از راه میرسند؛ امّا کائنات به تهنیت مردی میآید که صبوری سالهای سخت فردا از چشمهایش هویداست و به همه دشنههایی که در راهند با لبخندی به وسعت این کویر مینگرد...
بگذار سکوت علی پایانی باشد بر همه زخمهای تاریخ؛ امّا فریاد آسمان از همین دقایق جاری برمیخیزد. لبخند بزن علی! عید لبخند است، هر چند دلت اندوه کوهها را بکشد... لبخند بزن مولا! لبخند بزن امام! لبخند...
پرده آخر
صحنه تاریخ، آماده؛ شروع داستان
تک تکِ نقشآفرینانش عزیز و مهربان
یک نمایشنامه زیبا و جالب، خواندنی
کارگردان توانایش، خداوند جهان
پرده اول: صدای مبهم یک قافله
میشکافد سینه خشک کویری ناتوان
بوی باران، بوی ناب اتفاقی بینظیر
عطر آواز ملایک در سکوت کاروان
منبری بسیار ساده، پله پله تا خدا
ایستاده قلب عالم بر بلندای جهان
چشمها خاموش، سرشار از سؤالاتی شگفت
هان! چه میخواهد بگوید خاتم پیغمبران
میگشاید لب، به «بسم اللّه الرحمن الرحیم»
میبرد بالای سر، دست ولایت ناگهان...
پرده دوم: صدای همهمه، باران نور
رقص و آواز و شمیم هلهله در آسمان
روزگار از شوق فریاد «علی» سر میدهد
با ولایت بیعتی جاوید میبندد زمان
پرده آخر: کسی از نسل تاریخ غدیر
میرسد با ذوالفقاری انتهای داستان
سکوی جاودانگی
غدیر، دورنمایی از حقایق امامت بود در دقایق آن صحرا.
کاروانیان از حج بازگشتهاند و سوغاتی از «توحید» به همراه دارند. با استماعِ بیاناتِ رسولِ مهربانی، رو به «نبوت» آوردهاند و اینک «امامت».
کدامین طنین، با آهنگی از دیار آینه، میتواند گل و گلشن را به سینهها مهمان کند؟ مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَولاه.
کنارِ برکه، سکوی جاودانگی بود که از یک سو اتمام دین را دید و از دیگر سو، آغاز معرفیِ همگانیِ علی را.
غدیر نشان داد خدا عادل است و ولایت را در وجود سزاوارترین، مستقرّ میسازد. دستی، جانشینِ دستی شد و از این گل تازه، افسردگیِ آن صحرا زدوده شد.
غدیر، برکهای از تدبیر بود برای رسیدن به رستگاریهای پیاپی، رسیدن به همصدایی و همسویی.
غدیر میخواست تمامیِ فاصلهها را به صفر برساند و به مارهای خفته و مترصد، طعم گس هلاکت بچشاند.
میخواست تحریف، در جامعه نیفتد.
کدام زخم، با فراموشیِ این میثاق برابری میکند آیا؟!
عیدی آمد و سوزندگیِ آن بیابان، خنکایِ بهار را لمس کرد.
برکهای که ماناتر از اقیانوس بود، امامت را به جریان انداخت.
غدیر، آبراههای بود به خشکزار اندیشههای تمام اَعصار.
غدير؛ آغاز بيدارى
نيمه راه حجةالوداع، آغاز بيدارى چشمهاى زمينيان بود. آسمان، در بلندىها، سكتهاى مليح كرد تا شعر شعور على، در سينه عاشقانش سروده شود. آن روز، نگاه محمد صلىاللهعليهوآله ، اشاره به جبروت كرد و آرامش على عليهالسلام اشاره به ملكوت.
خورشيد و ماه
مردم! بگوييد به باد، به باران، به آفتاب و به آب كه اينك على عليهالسلام ، جانشين من است و در عبور روز و شب، ماه و خورشيد، اينچنين جايگاه خود را عوض مىكنند تا تاريكى، رهروانشان را نبلعد.
على؛ حسن ختام رسالت
اينك، تنها وصى محمد صلىاللهعليهوآله ، بر سكّوى قلبها، نشان افتخار و امامت را به سينه نورانى خويش مىآويزد تا عشق را دست به دست بچرخانند و به مقصد برسانند.
مكتبخانه على عليهالسلام
مردم، جهاز شتران را روى هم گذاشتند و محمد صلىاللهعليهوآله با دستان على عليهالسلام ، آسمان را براى هميشه به زمين پيوند داد و اينگونه آموخت كه براى رسيدن به معبود، چگونه دست نياز بر دامان على و آل او دراز كنيم.
آخرين فرمان
صدا، آيه محكم پروردگار بود كه از حنجره «لولاك» تراويد: بايستيد! به رفتگان بگوييد بازگردند و به نيامدگان بگوييد بيايند... .
خدا به تماشا ايستاده بود و اقيانوس لايزال رحمت، دستهاى خورشيد را در دست فشرد و بر فراز نظاره خلق، چون پرچمى به اهتزاز در آورد.
...و تو از غدير آغاز شدى
و تو آغاز شدى؛ اگر چه آغاز تو را پيشترها، ليلةالمبيت و خيبر گواهى داده بودند، اگر چه تو را از ازل، پابهپاى محمد، رقم زده بودند.
اتمام نعمت
تاريخ، از پيچ و خم ساليان و از پسِ خوابِ سر در گريبانش گردن كشيد، تا جبلالنورِ ولايت را ببيند و شانههاى نخستِ امامت را بشناسد.
...و خدا، با تو، با غديرِ تو دينش را كامل كرد و نعمتهايش را بر مؤمنينِ آخرالزمان، تمام... .
در امان ولايت تو...
اين بزم شادمانى و تبريك، اين عيد مودّت و سرور، چه شكوهى دارد در پاى دامان تو!
آه، امير يگانه عدالت و امانت، خوش به روزهاى از اين پس كه به يمن تو در تقويم هستى سبز مىشوند و تا قيامت از تو، با نام تو در امانِ ولايتند!
عرشيان، نام تو را دست به دست مىبرند و دست افشانى مىكنند.
گوش كن؛ رامشگرانِ ملكوت، تو را صدا مىزنند:
اى قباى پادشاهى راست بر بالاى تو
زينت تاج و نگين از گوهر والاى تو...
اتمام نعمت
غدير، پيام رهايى است؛ پيام گسيختن زنجيرهاى بسته بر پاى بشر، پيام تداوم پيامبرى است با همه آرمانهاى بلندش.
غدير، ادامه بعثت است براى شكستن بتهاى فكر و دل، براى عبور از خودپرستى به خداپرستى، براى بيرون آمدن از اسارت خويش و رسيدن به آزادگى حقيقى كه در سايه عبوديت حاصل مىشود.
غدير، كمال نبوت است و دنباله خطى كه پيامبر ترسيم كرده؛ تا هر چه رنگ و بوى تعصب را بشويد و هرچه ديوار تبعيض را بكوبد.
غدير، اتمام نعمت است و دستخدا بر سر اهالى زمين تا با عدالت علوى، باقيمانده رسوم جاهليت را بشكند، هرزههاى شرك و نفاق را برچيند و خون طاغوتهاى جديد را بريزد.
غدير، پايان رسالت است و على عليهالسلام مولا مىشود تا پرچم پيامبر را پس از او به دست بگيرد و لباس رزم بپوشد براى آزادى بندگان خدا.
واپسين وصيت
در گرماى بيابان، بر ريگهاى تفتيده، بشر را به كسانى سپردهاند كه جامع صفات نيكويند؛ در تنهايى، مرد عبادت و در ميدان، مرد رشادت، در علم بىنظير و در عمل بىبديل.
در آخرين حج پيامبر، در نقطه جدايى كاروانها، اسوه حكومت، معرفى مىشود تا زمامداران آينده، مشقِ خويش را بدانند و راه خويش را بيابند.
پاى بركههاى غدير، وصيت پيامبر نوشته مىشود:«كتاب خدا و اهل بيتم را به يادگار گذاشتهام تا در كورهراههاى زندگى، گمراه نشويد. درس مساوات و برادرى را ميان شما به يادگار گذاشتهام. شما با هم برادريد؛ خدايتان يكى و پدرتان يكى است؛ همه شما از آدميد و آدم از خاك است. عرب و عجم بر يكديگر برترى ندارند؛ بهترين شما باتقواترين شماست».
«رسوم جاهليت، باطل است ديگر. شيطان از اين آب و خاك نااميد شده است.» در عطشزارِ دوردست، در آتشْ باران، وصيت پيامبر نوشته مىشود؛ اما كجايند كسانى كه گردن نهند به پذيرش آن!
غدير، بارها اتفاق افتاده بود
غدير، در امتداد مدينه است.
غدير، نه تنها در حجةالوداع پيامبر، كه بارها رخ داده بود؛ در دعوت «عشيرة الاقربين»، در «ليلة المبيت»، در غزوه خندق.
غدير، نه تنها در حجةالوداع پيامبر، كه بارها شنيده شده بود؛ در «حديث منزلت»، در حديث «شهر علم»، در آيههاى ولايت.
غدير، روزِ بعد از روز بعثت نيست؛ غدير روز اسلام است؛ از صبح تا شب؛ تمام دقيقههايش، منطبقاند بر دقيقههاى روز بعثت.
شرح ماجراى سبز
لحظههاى معصوم عشق، بر شنزارهاى تشنه حجاز باريده است. صحراى سوزان شوق است و بر مأذنههاى امروز، پيغام تازه نور روييده است. همراه با كاروان سرنوشت، حادثهاى سپيد، زير آفتاب مىايستد. ازدحام قافله نياز را غزلستانِ «حجةالوداع» به خوبى سروده است: ناگاه دستهاى غدير، به تكبير بالا رفت و دلها به بشارتى بارانى فراخوانده شدند. گويا همه ملكوت، تذهيبى بوده است براى نگارش خطِ نورانىِ «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ... .» زمان، دوست داشتنىتر پيش رفت و بركه آن حوالى كوچك شد در برابر حريقى از محبت كه در دل عشاق افتاد. شادى جهان به تكثير رسيد و تجلى رشيدترين قامت دين، در آينه غدير تماشايى شد.
دلهاى غديرى
نوروز روح
امروز، غدير است، كه تاريخ بر گونه آن بوسهها زده است.
غدير آمده است تا فرسنگها فاصله را براى رسيدن به نوروز كامل روح، كوتاه كند.
ميمنتى براى هميشه
بايد هميشه و هرگاه از غدير و غديريهها، محراب دل را گلباران كرد. شناخت هويت غدير، از سفرِ آفاق پربارتر است. هر چشمى كه در غدير تأمل كند، به فرزانگى منتسب مىشود.
بايد بهره بُرد از اين همه رنگ وصال.
اين دستها را به خاطر بسپاريد!
كابين اشتران فكرتان را روى هم بگذاريد! خاطرههاى بدر و احد و خندق را فراخوانيد! نگذاريد جمعيت فكرتان پريشان شود و آنگاه كه محمد صلىاللهعليهوآله ، از كابين اشتران بالا رفت، بينديشيد؛ بر اين ايستادن و بر اين تعجيل بينديشيد. دستش را ببينيد و دست يارىتان را به خاطر بسپاريد! اى مهاجرين مبعث عشق؛ اى انصار هجرت نور! دست على را به خاطر بسپاريد!
اينك شما پيامبريد!
اينك پيامبر، جبرئيل است و اينجا غدير وحى. اى از حج برگشتگان مدينه! زين پس شما پيامبريد، تا خبر ولايت على را پيش قوم خود بريد.
سند حقانيت على عليهالسلام
حالا پسر ابوطالب، سفر كرده و تو زخمى در ميان جغرافياى مسلمين ماندهاى.
يادگار زخمهاى على! سند حقانيت قرآن ناطق باش تا عشق باشد؛ باش تا دين بماند.
غديريه
لب تشنه بود و سينهاش مىسوخت صحرا
پيوسته از هرم عطش مىسوخت صحرا
كمكم كويرستان سوت و كور مانده
از بارش ابر و طراوت دور مانده؛
ديد و شنيد آواى محزون اذان را
حس كرد بانگ كاروان حاجيان را:
اين بوى ناب عطر فردوس برين است؟
يا نه، نسيم نام خيرالمرسلين است؟
اينجا غدير است و على را مىشناسد
او از ازل قدر ولى را مىشناسد
آن روز خورشيد از توان ماه مىگفت
مثل هميشه جامع و كوتاه مىگفت
با چهرهاى لبريز لبخند و تبسم
دست على را برد بالا، گفت: مردم
بعد از من از امر ولايت سر نپيچيد
از يارى مرد عدالت سر نپيچيد
فرمود: مردم طبق فرمانهاى سرمد
اين است مرد اول دين محمد
من يك مسلمانم ولى را مىشناسم
مولا على مولا على را مىشناسم
مهر على را تا ابد در سينه دارم
در سينه از مهر على گنجينه دارم.
استناد ابدى
اينسان كه
قطرهقطره غدير
در عمق ايمانم رسوب كرده،
شگفت نيست
كه مظلوميت تو را
شمشير بر كشم
به دفنِ
بند بندِ شبپرستان
در خاك.
آه! اى اعتبار بىبديل!
زخمهاى قديم را
از خنجرهاى وقيح تاريخ
ـ كه بر پشت مىنشستند ـ
دست ولايتت
ـ آن اهتزاز بلند غديرى ـ
تنها مرهم است.
وقتى هفت پشت باورهايمان
به حادثه عظيم شكوفايىات
در آينه غدير گرم است،
وقتى استجابتمان را
به عصمت ابدىات
استناد مىكنيم،
تا هميشه
وقوع سبز تكسوار عشق را
سربلند
انتظار مىكشيم.
منابع:
ماهنامه اشارات، ش57
ماهنامه اشارات، ش80
ماهنامه اشارات، ش92
ماهنامه اشارات، ش104
ماهنامه گلبرگ، ش13
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}